پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره

پارسا مرد کوچک

بلبل ما

توی دستشوییم میاد هی در می زنه مامان :کیه کیه ؟ پارسا: من من مامان:تو کی هستی؟ پارسا:آدوم آدوم ( منظورش آدمه !) مامان:آقای آدم تا حالا کجا بودی؟ پارسا:فاه فاه (راه) اینا عین قصه کتابی هست که براش می خونم آدم رفت در زد مامانش گفت کیه کیه گفت ................             ************************ اومده ازم آب می خواد منم هر چی می گردم شیشه آبشو نمیابم ..وقتی یه چیزی م یخواد باید زود بهش برسه وگرنه گریه می کنه .. دیدم داره گریه اش شرو ع می شه شروع کردم همین طور که همه جا رو دنبال شیشه آب می گشتم هی صدا می زدم : آااااااااااااب .. آااااااااااااااب کجاییییییییییییییی؟ ازین ک...
22 اسفند 1390

کتاب

این روزا یکی از بهترین سرگرمی هاش کتابه .. عاشق اینه که براش کتاب بخونم .. کشوون کشون یه کابشو میاره هر جایی که من هستم بعد هم به یه کلمه هایی مثل اه اه .. یا در در بهم می فهمونه که براش بخونم .. خوندن باباش رو همیشه قبول نداره اما گاهی به اونم راضیه .. زود چهارزانو می شینه و آماده ی گوش دادن می شه .. یه کتاب داره که توی هر صفحه اش عکس یه نی نی داره .. برای هر عکسی یه داستانی ساختم براش .. از خودش هم می پرسم .. اداشونو در میاره و یه کلمه هایی از داستان رو می گه .. عاشق یه صفحه اس که بچه هه اسباب بازیشو کرده تو دهنش .. که من نچ نچ کنم و به نی نیه بگم باید از دهنش در بیاره .. بعد ادای منو درمیاره .. یه کتاب دیگه داره که شکلای ساده ای داره ...
11 اسفند 1390

17 ماهه ی مامان

پسرکم هفته دیگه 17 ماهه می شی و من حتی بهت 16 ماهگیتو تبریک نگفتم .. دیگه خیلی وقت نمی کنم بیام اینجا و خاطراتتو و روزایی شیرینی رو که باهم داریم توی وبلاگت بنویسم .. الان دیگه یادم نیست که کی بود رفتیم و آرایشگاه و موهات مرتب و کوتاه شدن و البته اینقدر گریه کردی و مامان مامان گفتی که آدم خیال می کرد دردت میاد وقتی آقاهه موهاتو قیچی می کنه .. بنده خدا خیلی هم فرز و تند بود دوشنبه سوم بهمن بود که طی یک اقدام غافلگیر کننده پاشدی و ایستادی و بعدشم راه رفتی .. بدو بدو ... از فرداش هم هر روز بهتر و بهتر بودی الانم که دیگه اصلا چهار دست و پا نمی ری یه دونده ی حرفه ای شدی واسه خودت خیلی وقته که بلدی با چنگال سیب زمینی هاتو خودت بخوری .. با قا...
11 اسفند 1390

عکس جدید از مرد کوچک !

عکس در ادامه مطلب می باشد پسرم مشغول کتاب خوندن.. خودش بلده انگشت کوچولوشو می ذاره روی شکل ها و یکی یکی توضیح می ده دربارشون .. اوپا (توپ ها ) اووال (بیضی به زبان انگلیسی) و..... آماده ی دَدَ! این کلاهو مادر بزرگ و پدر بزرگش که دو هفته پیش کربلا بودن همراه کلی سوغاتی دیگه براش اوردن .. از بین تمام سوغاتی هاش اینو خیلی دوست داره گاهی توی خونه می ذاره سرش و بازی می کنه .. کلا از کلاه خوشش میاد .. بیرون هم که می خوایم بریم اول کلاهشو با خوشحالی میاره می گه بذار سرم به کلاه هم می گه توخَه   ...
11 اسفند 1390

دوست صمیمی !

خرسی به اسم هاپو! اینو وقتی هنوز یکی دوماه مونده بود پارسا به دنیا بیاد و منو باباش رفته بودیم رشت براش خریدیم .. حالا پارسا هاپو صداش می کنه خیلی هم دوستش داره .. خیلی بامزه اس مگه نه؟؟! ...
11 اسفند 1390
1